.:.داستان زیست شناس عاشق.:.
نوشته شده توسط : سونیا

 



داستان به اینجا که رسید هم شاگردیهایش شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. 

پسر بچه اما پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ 

هم شاگردیهایش حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! 

پسر بچه جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› 

قطره های بلورین اشک، صورت پسر بچه را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود
 

 




:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 417
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 23 / 11 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
عاشق در تاریخ : 1389/12/5/4 - - گفته است :
سلام مطالب زیبایی توی وبلاگتون گذاشتین .من یک ماه هست که دارم وبلاگتون دنبال میکنم پیشرفتتون قابل تحسینه

/weblog/file/img/m.jpg
افسانه در تاریخ : 1389/11/24/0 - - گفته است :
سلام
مرسی که سر زدی
با افتخار شما رو لینک کردم

/weblog/file/img/m.jpg
سارا در تاریخ : 1389/11/24/0 - - گفته است :
سلام
ممنونم که بهم سر زدی و نظر گذاشتی
با اجازتون میلینکمتون
چون وب خوبی دارین سونیا جان
بازم بهم سر بزن

/commenting/avatars/avatar05.jpg
اهورا در تاریخ : 1389/11/23/6 - - گفته است :
سلام دوست گلم
وبلاگ خیلی خوبی داری
لذت بردم،اگر قابل میدونی به منم سر بزن
مطالب خوبی دارم
منتظرم


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: